نوشته دو دوست از یک روز بارانی

نفر اول :

نشسته بودیم که باران به باریدن گرفت . هر دو  به طرف چادر دویدیم . مقداری در چادر صبر کردیم تا باران بند آمد . وقتی بیرون آمدیم هوا سردتر شده بود ؛ و همه جا گلی بود . دیگر نمی توانستیم در آن گل و لای پیاده روی کنیم . به زیر اندازمان نگاه کردم خیس بود و جایی هم برای نشستن نبود ؛ به خاطر همین هم مجبور شدیم روی تکه سنگی که در نزدیکی مان بود بنشینیم و بی جهت به اطرافمان نگاه کنیم . آن روز گردش مان به هم خورد و حالمان گرفته شد.


موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خوشبینی باران زندگی زندگی خوب

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 9 / 2 / 1395 | 19:48 | نویسنده : م.ش |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.